اگه بخوام ی شرح کوتاه از ما وقع زندگیم بدم....

خلاصه ش اینه ک حالم خوبه. با نامزدم دارم زندگی میکنم تو تهران. تو خونه ی خودمون نه تو خوابگاه. ی رفیق خوب و صمیمی که همیشه باهامه. زندگی خودم. قوانین خودم! 

از 2 فروردین نرفتم خونه مامان و بابا! دارم تافل میخونم. سخته. واقعا سخته. ولی شدنیه. تصمیم گرفتم با خودم مهربون تر باشم. قوی تر باشم. موفق تر باشم. خوشحال تر باشم. 

فهمیدم باید به اهداف ماهانه م خوشحال بودن رو اضافه کنم تا ساعاتی ک صرف فراغت می کنم زمان مرده محسوب نشه ک بابتش خودم رو سرزنش کنم.

زندگیم به روال افتاده. حالم خوبه. 

ی طرف زندگیم زن هایی رو میبینم ک واسه رویاهاشون جنگیدن. ی طرف دیگه با خودم میگه قناعت کن و همینی ک بدست آوردی رو بچسب! ولی نمیخوام باقی زندگیم ب حسرت بگذره. پس دارم میجنگم برای رویا و حتی زندگی می کنم برای رویا. نباید بی خیال آرزو شد. 

باید پویایی زندگی رو حفظ کنم. باید بیشتر از اینها دنیا دیده بشم. دنیا جای خیلی بزرگیه و باید یاد بگیرم ک اولویت های بزرگ داشته باشم. من به خودم افتخار میکنم. به این نقطه ای که ایستادم. این نقطه حاصل انتخاب های من بوده. پس من لایق تحسین هستم. و باید برای اکنون و آینده هم همین رویکرد رو داشته باشم. من تمام تلاشم رو کردم و اگه گاهی به بهترین دست نیافتم اشکالی نداره. من بخاطر تمام تجربه های خوب و بدم هست که به این نقطه رسیدم. پس بجای حسرت گذشته و شک کردن به آینده ، باید تلاش کرد و پیشرفت. و خوشحال بود