خب برگشتم خونه!

یه هفته ای میشه. دیروز استادم بهم گفت که نمیتونم پرسشنامه بنویسم چون اول باید پروپوزالم تصویب بشه و بعد ادبیات رو بنویسم و بعد پرسشنامه! ی جورایی برنامه م بهم ریخت. البته از طرفی در وصف استاد شنیدم که فقط نوشتن پروپوزال با همکاری ایشون بسیار سخته! چون خیلی سخت گیرن. پس  شروع کردم به پروپوزال نوشتن. مدلم معلومه. مقالات مرجع هم مشخصه. فقط مشکلم اینه که باید ترجمه کنم :| ترجمه به فارسی واقعا دشواره! 

وقتی رسیدم خونه شروع کردم اتاقم رو از نو چیدن. خونه رو از نو چیدن. خیلی وقت بود مثل ی مسافر میومدم خونه.  و مثل ی مسافر هم رفتار میکردم. تمام تلاشم رو کردم که خونه جای زندگی برام باشه. از المان های کوچیک شروع کردم. اتاقمو جارو کرم. مرتب کردم. تو کمد دستشویی کلی وسیله برای خودم چیدم :)) انواع کرم ها و فلان. میز تحریرمو گذاشتم وسط اتاق پذیرایی!!! مامانم به شدت تعجب کرده بود و کاملا باورش شد که قراره تابستون بمون خونه. خوشحال بود. بعد مدت ها برگشتم. 

جو خونه خیلی عوض شده. بابا از صبح تا عصر پای کامپیوتر و بورسه. مامان همون برنامه های گذشته رو داره. باشگاه، دورهمی دوستان، انجمن و... محمد حالا بیست ساله شده. اکثر اوقات کافه س. اونجا کار میکنه. منتظر نتایج کنکورش هستیم. مامان بنده خدا به خاطر من تلویزیون روشن نمیکنه. یبا بابا اروم صحبت میکنه.... برام چایی میارن! لازم نیست برم میوه بخرم. یا نهار بپزم. یا تو صف لباسشویی وایستم.

دوران کنکور کارشناسی وقتی تو خونه درس میخوندم عصر ساعت 7 میرفتم پیاده روی. سمت شهرک. الان هم میرم. چقدر جو شهرک عوض شده!! مثابه ی اندرزگوی تهران شده... هر ی قدم پسرها با ماشینای خفن ایستادن تا کورس بذارن. منم مثل ندیده ها همه چی رو دید میزنم!!! 

از وقتی خیابون اصلی شهرک انقدر شلوغ شده منم تصمیم گرفتم از فرعی ها برم. خلوت تره. از شلوغی خوشم نمیاد. سر و صدا رو دوست ندارم. 


به شدت تنبل شدم. اصلا ساعت مطالعه م به هشت نمیرسه. باید زودتر ی کاری بکنم. تابستون تموم میشه. شب ها خوابم نمیبره چون روزها فعالیت بدنی ندارم. از طرفی صبح ها تا دیروقت خوابم. من ادم صبحم و شب ها اونقدر بازدهی ندارم. باید خودمو چمع کنم. چیزی تا اخر تابستون نمونده...