سلام

بعد از غیبت طولانی ک داشتم امروز با خبرهای خوشی اومدم

تابستون تا دو هفته ی دیگه تموم میشه. من فقط به یکی از سه هدف درسی م در طی تابستون رسیدم. فقط تونستم پروپوزالم رو کامل کنم. 

بعد از گفتگوهای طولانی و مذاکرات فشرده، بنده دیروز به عقد دائم جناب آقا دراومدم! واقعا ماه گذشته سرشار از نشیب و فراز های زیادی بود. دائم خواستگاری، دائم فکر آینده، دائم دغدغه. بصورت خیلی ناگهانی خانواده من رضایت دادن و با پافشاری خانواده جناب اقا در طی یک هفته عقد خونده شد. 

نمی تونید تصور کنید تو این یک هفته چقدر فشار عصبی به من وارد شد. حجم بالای کارهای مراسم عقد از یک طرف، سبک جدید زندگی متاهلی راجع به سروکله زدن با خانواده ی همسر از یه طرف، کارهای دانشگاه، دوری شهرهامون... جناب اقا تهران بودن. بنده اینجا. خانواده ش اونجا! مثلث ایجاد شده بود. واقعا دشوار بود.

حالا دو روز قبل از عقد بنده سرما خوردم!!!! صدای خروسی... سرفه های وحشتناک... سردرد... بدن درد... خرید حلقه... خرید مراسم.... 

به ف ا ک رفتیم انصافا...

ولی ارزش داشت. وقتی پامو گذاشتم محضرخونه. همراه با علی.  زیبایی اون لحظات. هر لحظه ش برام شیرین بود. برای رسیدن ب اون لحظه یکسال کنار هم سختی ها و شیرینی ها زیادی گذرونده بودیم. دعوا و قهر. آشتی و نازکشی. شک و تردید. و این انتخاب هر دوی ما بود. ما تمام این پروسه رو طوری مدیریت کردیم که ختم به خیر بشه. خانواده هامون سنتی بودن و ما نمیخواستیم سنتی پیش بریم. پس باید با هم آشنا میشدیم. و در نهایت نتیجه ی این آشنایی به خانواده هاموت تحت عنوان ازدواج سنتی منتقل شد!!! شکستن چارچوب ها و ساختن راه جدید برای زندگی همیشه سخته. 

پدر من با مخالفت های خودش نسبت به تهران موندن من... افکار سنتی... 

واقعا نمی دونید چقدر جنگیدیم.

ولی در آخر نتیجه فوق العاده بود. از منظر خانواده ها ما کاملا سنتی با هم آشنا شدیم :|

دیروز برای اولین بار تو آتلیه من روسریم رو برداشتم و بدون حجاب کنارش ایستادم... وقتی استرسی میشم بیشتر میخندم. میزنم به در خنده و شوخی... دوتایی مون هم خیلی خجالت می کشیدیم. عکاس می گفت آقا داماد ی کم نزدیک تر بایست... خخخخ... این فاصله ی نزدیک برامون غریب بود. این حلقه ها. اون خطبه ی عقد. بهمون اجازه داد. 

من خیلی نگران بودم بابت خانواده هامون. ولی از وقتی خانواده ش رو شناختم هزار بار مطمئن تر شدم. دو تا شهر مختلف بودیم و هیچ ایده ای نسبت به خانواده ی هم نداشتیم. خیلی غریبه بودیم. بخاطر همین آشنایی مون خیلی طول کشید و پروسه ی سخت تری بود. 

حالا باید برای ادامه ی راه بجنگیم. برای اپلای. برای ادامه زندگی. برای خوشبختی هم دیگه. اوضاع مملکت اصلا خوب نیست. هر چه زودتر باید تصمیم های بزرگتر بگیریم. باید برنامه ریزی کنیم برای رفتن. پایان نامه. تافل. جی آر ای. اپلای. ولی حالا آروم ترم. حالا ک تکلیف رابطه ی دونفریمون معلوم شد. با تمرکز بیشتری ب کارهام میرسم. اینطوری یکی از متغییرهای اطرافم کم شد.