امتحانات تموم شد. 

خوابگاه تابستانی اکی شد. 

برنامه ی تابستان تا حدی معلوم گشت. 

از متغییرهای اطرافم کاسته شد. 

فعلا واقعا نمیتونم تصمیمی برای تعهد ازدواج بدم. فکرم به شدت درگیر پروسه ی اپلای شده. قرار بود چهارشنبه بریم با مشاوره صحبت کنیم که دوست عزیزمون وقتم رو کنسل کرد! جمعه خوابگاه تعطیل میشه و من میرم خونه و عمرا به این زودی برنمیگردم تهران. چرا؟؟؟ چون هوا گرمه. چون سردرد مییگیرم. چون کولر خوابگاه کار نمیکنه. چون ما طبقه چهارم هستیم ینی جهنم! 

در هر صورت بعد از دو هفته کار کردن رو پروپوزال باید بیام و با استادم ( اگه پیداش کنم!) صحبت کنم. اگه خدا باهام باشه و کمکم کنه تا اخر ماه بتونم پرسشنامه م رو دربیارم فوق العاده میشه. میبرم نمایشگاه الکامپ التماس میکنم که پر کنن!!! 

میدونی بزرگترین دغدغه م چیه؟ 

اینکه ی گوشه ی خنک با ی میز پیدا کنم ک درس بخونم!! اتاق خودم تو خونه مون فراتر از جهنمه! کتابخونه نزدیک خونه نداریم. و باید کسی رفت و امد منو متقبل بشه. خدا بزرگه. باید با والدینم مهربانی کنم تا آنها هم من را دوست داشته و ببرند کتابخانه. :))

در ضمن باید تافل هم بخونم.  ولی ارجحیت ماه اول با پروپوزال و پرسشنامه ست. بتونم داده هامو جمع کنم و ادبیاتم رو بنویسم کلی هنر کردم. 

هر جور فک میکنم تمرکز کردن رو کار پاره وقت و تدریس خارج از توان منه واسه تابستون. لعنت ب حس استقلال و پول دراوردن!  باید ب همین عرفان و زهد ادامه بدم و تقوا پیشه کنم.... 

مقابله با باورهای سنتی و قدیمی خانواده سخته. اینکه بهشون بگی اینی که تو میگی درست نیست!  واویلاست. ولی باید راه مکالمه باهاشون رو پیدا کنم. دوری از خونه باعث میشه ارتباطت باهاشون کمرنگ بشه و سخته دوباره از نو شروع کردن. این تابستون فرصتی هست برای من و والدینم که از نو شروع کنیم. قیافه ی حق ب جانب رو کنار بذاریم سنگر هامون رو ترک کنیم و با هم صحبت کنیم. 

امیدوارم اونا هم باهام هم عقیده باشن. در نهایت همراهی اونا باهام میتونه بهم خیلی کمک کنه. داشتن ی حامی خیلی مهمه. خیلی مهمه کسی باشه که همخونت باشه و واقعا کنارت باشه و واقعا درکت کنه و واقعا بهت عشق بورزه. فک کنم به شدت بهش احتیاج دارم.

بعد از بحران روحی ماه گذشته الان حالم بهتره. حداقلش اینه ک متغییرهام کم شد. تونستم بعضی مسائل رو درک کنم و براشون راه جل پیدا کنم.

تو این دو سه روزی که تهران هستم قصد دارم به ملاقات استاد اخلاق حوزه م برم. فک میکنم به شدت به صحبت کردن باهاش نیاز دارم. اصلا به نگاه کردن بهش نیاز دارم. مثل آب روی آتیش میمونه.