بذارید شرح حال کوتاهی بهتون بگم از این روزهام

پایان نامه در صدر هست همچنان. سخت جلو میره و خیلی بیشتر از اونی ک فکر میکردم وقت می گیره. 

حدود پنج ماه از نامزدی ما گذشت. وارد ی سری تعاملات اجتماعی ناشی از ازدواج و وصلت با خانواده ای دیگه ای، شدم. ی سری سنت و آداب و رسوم. نمی دونم خوبه یا بد! ولی بعضی مواقع تعصب روی این آداب و رسوم آزار دهنده س. بخصوص اگه مادرت بسیار در بند این آداب باشه. 

حرف مردم دهن ما رو صاف کرده! فلان کار رو چی کار کنیم. مردم چی میگن. الحمدلله همه هم ی نظری واسه خودشون دارن! 

اخلاق مامان هر روز بیشتر از دیروز میره رو مخم!! تعصب و خشکی اخلاق پدرجان هم همینطور.

بعد از 6سال و نیم زندگی خوابگاهی، تصوری از راحتی زندگی ندارم! از خونه ای ک مال خودم بشه. مال خود خودم. تو این دوران، ی جورایی تو خونه ی بابام مهمون بودم. تو خوابگاه ، ساکن موقت و مستاجر. حالا انتظاراتم خیلی پایینه! حتی به آپارتمان 50 متری هم رضایت دادم!

تافل داریم. 11 خرداد. ولی یک درصد هم احتمال نمیدم بهش برسم. احتمالا باید postpone کنم. 

از طرفی چون مراسم عروسی نگرفتیم، والدینم -به تبع سنت ها- اجازه نمیدن که من با همسر زندگی کنم. (توضیحات: همسر هم مثل من در این شهر غریب است. من به دنبال تحصیلات امدم و او دنبال کار ) 

این زوال عقاید ادامه پیدا کرد و من خیلی تغییر کردم. به خیلی از عقاید والدینم اعتقاد ندارم. 

بقول مشاور، دوره ی transformation رو دارم می گذرونم. دوره ی تغییر و ناپایداری.