ی تنش گنده ایجاد شده. حس زوال عقاید

در واقع هر اون چیزی که قبلا بعنوان نماد های ایمان و تقوا بود، امروز برام رنگ باخته! 

شدم اون آدمی که ی سری عقاید داره که از بچگی براش دیکته کردن و حالا ی جور دیگه عمل میکنه...

دارم از دین میگم. نشانه های دین برای من نماز و روزه و حجاب بوده. این روزا دیگه این نیست. این روزا خیلی پایبند اینا نیستم. پایبند حجاب، روزه. البته نماز رو دارم برای خودم. 

از اینکه خانواده م بفهمن روزه نمیگیرم می ترسم. به اندازه ی کافی دلیل دارم که چرا ولی ته ذهنم ی عدم تعادل داره وول میخوره و اذیتم میکنه. که چقدر آدم بدی شدم! حتی روزه هم نمیگیرم. ینی حاضر نیستم تمام عواقب روزه گرفتن رو بر عهده بگیرم. 

دائما روزهایی که حوزه میرفتم میاد جلوی چشمم. دائما حرف های مادر و پدرم میاد جلوی چشمم. ی عذاب درونی! 

انگار باید شما رو هم مجاب کنم که چرا! 

چون نمیتونم ب کارهام برسم. کارهای مطالعاتی که با شکم خالی جلو نمیره! امتحان کردم. بدترین خاطرات من از دوران کنکور، ماه رمضونش بود که مجبور بودم به روزه گرفتن و نمیتونستم درس بخونم و دائم رتبه های ازمون ازمایشیم بدتر میشد و ی افسردگی بدی گرفته بودم. ولی بچه تر از اونی بودم که جلوی خانواده م بایستم و بگم نمیخوام روزه بگیرم.

من یک ماه فرصت رو از دست دادم. 

سال گذشته وقتی چند روز روزه گرفتم دو بار رفتم زیر سرم. اینجا خوابگاهه! خونه ی بابات نیست! که شب بیدار بمونی و روز بتونی بخوابی!! یا مثلا هر وقت دلت خواست بخوابی! سر و صداست. احتمالا بخاطر زمینه ی میگرنی که بهم ارث رسیده به شدت به خوابم حساس هستم. اگه کم بخوابم یا بد بخوابم روزم تباهه. سر درد میگیرم و کاملا عصبی میشم. 

تو این روزهایی که دائم باید حواسم به ساعت باشه که زمانم هدر نره، نمیتونم این ریسک رو بکنم. نمیتونم. بازم سرگیجه بگیرم کی میخاد ازم مراقبت کنه. سرگیجه های سال قبل هنوز یادم نرفته! 

بهرحال مامان امروز وقتی فهمید مثل همیشه پنیک کرد! و کلی سرزنشم کرد. 

ای بابا...